دوباره میسازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار |
||
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا |
||
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا |
||
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار |
مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـارد
بـوی ِ خـاک بـلـنـد مـی شـود . .
پـس چـرا ایـنـجـا
بـاران کـه مـی بـارد
عـطـر خـاطـ ـره هـا مـی پـیـچـد ؟ . . .
اگرچه از تو هزاران سخن بجا مانده
سکوت بوده هر آنچه زمن بجا مانده
عبور کرده ای و از تنت در این کوچه
چگونه اشک نریزم که بین اینهمه گرگ
تنم به سردیِ خاکستر و دلم انگار
هرآنکه داد شکستم شکستمش ، جز تو
اگرچه رفته ای اما تو آن سرافرازی
کزاین مبارزه ی تن به تن بجا مانده
به چه می خندی عزیز !؟
به چه چیز !؟
به شکست دل من... !
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی عزیز !؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد !؟
یا به افسونگریِ چشمانت...
که مرا سوخت و خاکستر کرد...!؟
"به چه می خندی تو...؟"
به دل ساده ی من می خندی !؟
که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست !؟
به جفایت که مرا زیر غرورت له کرد !؟
به چه می خندی عزیز !؟
به هم آغوشی من با غم ها
یا به ...!
پروردگارا
داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم
چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست
در این بازاره نامردی به دنبال چه میگردی؟
نمیابی تو هرگز نشان از عشق و جوانمردی
برو بگذر از این بازار.از این مستی و طنازی
اگر چون کوه هم باشی،در این دنیا تو می بازی