دو:یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب
کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل
ورگل بشه برای حاج آقاش . تازه لباس
هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش
که شنید زنگ در خونه رو می زنند
از پنجره ی حمام نگاه میکنه و میبینه حسن آقا کوره ست .
بنابراین با خیال راحت
همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه .حاج
خانوم هم خیالش
راحت بوده که حسن آقا کوره ، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور
اومده
بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بود تعارفش میکنه و راه میوفته
جلو و از
پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش درضمن بهش میگه: خب خوش
اومدی حسن آقا. صفا
آوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده:
والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون
که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که
آوردم خدمتتون !!!