هر بامداد آهویی از خواب بر می خیزد
و میداند که از تندترین شیر باید تندتر بدود وگرنه کشته خواهد شد
هر بامداد شیری از خواب بر می خیزد
و میداند که باید از تندترین آهو تندتر بدود وگرنه از گرسنگی خواهد مرد
فرقی ندارد آهو باشی یا شیر ،
آفتاب که برمی آید آماده دویدن باش …
در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر شوهرش می باشد
در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد
ادامه مطلب ...
این تصویر، برگزیده ششمین جشنواره دو سالانه عکس مستند ونکور کانادا می باشد که منجر به سکوت یک دقیقه ای هیات داوری شد!
مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون:
از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان.
ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر :
از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.
ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.
*************
این داستان حکایت زندگی ماست.
کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.
عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.
چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی بگیرد
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید
هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم
می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ,
آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری, بدون این که
دلاری بابت آن پرداخت کنید, به شما داده است؟ آخ جون, ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم
یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه
گشتی بزنیم؟"
"اوه بله, دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد, گفت: "آقا, می
شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که
توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت
اونجایی که دو تا پله داره, نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید, اما او دیگر تند و تیز بر نمی
گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش, جیمی, می بینی؟ درست
همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت
نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و
چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو, همان طوری که همیشه برات شرح می دم, ببینی."
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی
ماشین نشاند. برادر بزرگتر, با چشمانی براق و درخشان, کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی
فراموش ناشدنی شدند
شب عملیات کلاه و گلوله
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم.
از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید.
در یک لحظه کلاه از سرم افتاد.
علی داد زد: کلاتو بردار! خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست
سرم را خراش داد!.
برگشتم به علی بگویم پسر! عجب شانسی آوردم
... گلوله توی پیشانی علی فرو رفته بود
هیچوقت به یک زن دروغ نگو!
مردی با همسرش تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازم خواستن که با رئیس و چنتا از دوستاش برای
ماهیگیری به کانادا بریم"
ما به مدت یک هفته اونجا می مونیم.این فرصت خوبیه تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم پس لطفا
لباس کافی برای یک هفته برام بردار و وسایل ماهیگیریمو هم آماده کن
ما از اداره حرکت می کنیم و من سر راه وسایلم رو از خونه بر می دارم , راستی اون لباسای راحتی
ابریشمی آبی رنگه رو هم بردار!
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعیه اما بخاطر این که نشون بده همسر خوبیه دقیقا
کارایی رو که همسرش خواسته بود انجام داد
هفته بعد مرده اومد خونه , یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش بهش خوش آمد گفت و ازش پرسید ماهی هم گرفتی یا نه ؟
مرد گفت :"آره یه عالمه ماهی قزل آلا,چند تا ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون
لباس راحتیارو که گفته بودم واسم نذاشتی ؟"
زن جواب داد : لباسای راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم!!