آشتی سعادت آمیز مهربان و شاد می امد. دل سر از پا نم شناخت و رفت بر سکوی اول طنز ایستاد. غنچه های خنده یکریز بر عناب لبت میشکفت. سرمستی تو در تالار پر تجمل نشاط فرصتی بود که اشکی بیفشانم و به آن شب سیاه,آن شب قهر وجدایی. شنیدن صدای خداحافظی از دهان تو فقط یک وهم بود و دیگر هیچ!!!! مثل عروسک آویخته به ریسمان شعبده باز تا نیمه راه دویدم که بگوییم بسلامت مواظب خودت باش. چه خود فریب ماهری هستم!! ساعتها می گذشت که تو رفته بودی.
نفرین به تو را دهها بار نوشتم و خط زدم,, اما دوستت دارم را برای ماندن تنها پل صدها بار نوشتم و دل شکسته نگته داشتم. دیگر طاقت نیاوردم و از نفرین های خط خورده و تمامی دوستت دارم ها کاسه آبی زلال ساختم و بر خاک راهت طراوت افشاندم.
برایت نوشته بودم دیدی که چگونه با نیمه سیبی و لقمه ای کوچک به ضیافتی بزرگ نشستم؟ چه خود فریب ماهری هستم! کدام نیمه سیب را میگفت؟؟ کدامین ضیافت را میگفتم؟ تنها به بهانه دلتنگی ام سفره ای گسترده بودم که لقمه ای کوچک داشت و بعضی بزرگ و من خود فریب به جای خالیت تعارف میکردم.
در حیرتم"
با این همه ناگفته های مانده در گلو و این جان سنگین از ناکامیها به کدامین گناه در این خاکستان غریب رها شده ام...
بابا تو دیگه کی هستی!خیلی انگار بهت نامردی کردن
سلام. مطالبتون خوبه. امیدوارم که ادامه داشته باشه و جا نزنید. مرسی. بای