دست نوشته ها دل نوشته ها

دست نوشته ها دل نوشته ها

شامل: شعر -حکایت -سروده ها- داستان- عکس و قالبهای زیبا و صدها مطالب گوناگون
دست نوشته ها دل نوشته ها

دست نوشته ها دل نوشته ها

شامل: شعر -حکایت -سروده ها- داستان- عکس و قالبهای زیبا و صدها مطالب گوناگون

خطای بصری

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

به این تصویر دقت کنید. چند آدمک را آن خواهید دید ؟ دوازده یا سیزده ؟ لابد خواهید گفت دوازده
حالا کمی صبر کنید تا تغییر لازم در تصویر انجام شود. الان چند آدمک را در آن می بینید ؟ دوازده یا سیزده ؟ مطمئنا عدد مورد نظر شما سیزده است
بنظر شما چه اتفاقی در تصویر افتاده است ؟ آدمک سیزدهم از کجا می آید و به کجا می رود ؟
این هم نوعی دیگر از خطای بصری است که در نوع خود جالب و سرگرم کننده اس

قضاوت

در آمریکا، طرز لباس پوشیدن و وضع ظاهری افراد نقش بسزایی در توجه و قضاوت اطرافیان دارد، سالها پیش عکسی را که در زیر مشاهده می نمائید انتشار یافت و گفته شده بود که این یازده نفر قصد راه اندازی یک شرکت را دارند و از علاقمندان به سرمایه گذاری خواسته بودند در صورت تمایل از یک دلار تا یک میلیون دلار میتوانند در این شرکت سرمایه گذاری نمایند ولی پس از گذشت یک سال حتی یک نفر هم حاضر به سرمایه گذاری در این شرکت در شرف تاسیس نشد! به نظر شما آیا شرکتی که این افراد تاسیس کرده اند به موفقیتی دست خواهد یافت ؟!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

جالب است بدانید این عکس چند وقت پیش در اینترنت توسط مالکین شرکت منتشر گردید، این عکس که مربوط به دهه هشتاد میباشد موسسین بزرگترین، معتبرترین و پولدارترین شرکت جهان یعنی مایکروسافت را نشان میدهد، یکی از چهره ها که در سمت چپ و پائین ترین ردیف عکس قرار دارد متعلق به ثروتمندترین فرد جهان یعنی بیل گیتس در نوجوانی است

هیتلر


جسد هیتلر، چه سرنوشتی پیدا کرد ؟!
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

در واپسین ماه‌های حیات، هیتلر، مبدل به مرد افسرده و رهبری شده بود که قادر به گرفتن کوچک‌ترین تصمیم سیاسی و نظامی نبود. در ۳۰ آوریل سال ۱۹۴۵، هیتلر با شلیک به سر خود و خوردن سیانور، خودکشی کرد. اوا براون، معشوقه هیتلر که در آخرین روز با وی ازدواج کرد، او را در خودکشی همراهی کرد. با وصیت وی، جسد او و اوا براون با بنزین سوزانیده شد. در همان روز، رئیس دستگاه تبلیغات نازی‌های یعنی گوبلز و همسرش بعد از کشتن فرزندانشان، خودکشی کردند. ارتش شوروی در ۲ و ۳ ماه می سال ۱۹۴۵، ابتدا جسد گوبلزها را پیدا کرد و سپس در پنج می، بقایای پیکر هیتلر را پیدا کرد.

اینها چیزهایی هستند که همه می‌دانند. اما در این میان برخی‌ها هم عقیده داشتند و حتی دارند که هیتلر، به نحوی موفق به فرار شده است. حتی اخیرا، یک باستان‌شناس و متخصص استخوان به نام "نیک بانتونی" و یک استاد ژنتیک به نام "لیندا استراسبورگ"، در اظهار نظرهایی، شک و تریدهای تازه‌ای را در مورد اصالت بقایای به جا مانده از پیکر هیتلر، برانگیختند، اظهار نظرهایی که بازتاب رسانه‌ای پیدا کرد.

به همین دلیل، خبرگزاری CNN کوشید که یک بار دیگر به نحوی قضیه را بررسی کند. در مقاله‌ای که چند وقت پیش این خبرگزاری منتشر کرد و تا مدتی در شبکه‌های اجتماعی به دفعات لینک دهی صورت می گرفت، چیزهای تازه‌ای در مورد آنچه بر سر پیکر هیتلر آمد، به چشم می‌خورد.

CNN‌ حقایق ادعایی تازه را در مصاحبه اختصاصی با رئیس قسمت آرشیو سازمان امنیت ملی روسیه FSB ، فردی به نام "ژن واسیلی خریستوفوروف"، به دست آورده است:

در اوایل ژوئن سال ۱۹۴۵، ارتش شوروی جسد هیتلر و براون را در جنگلی در بیرون شهر راتنئو Rathenau به خاک سپرد. ۸ ماه بعد، یعنی در فوریه سال ۱۹۴۶، جسدها مجددا از خاک بیرون آورده شدند و در یک پادگان ارتش شوروی در شهر ماگدبرگ آلمان شرقی، دفن شدند.

تا زمانی که روس‌ها بر محل دفن تسلط داشتند، خیالشان از دسترسی غریبه‌ها به محل دفن، راحت بود. اما در مارس ۱۹۷۰، یعنی زمانی که قرار شد که شوروی این پادگان را تخیله کند و آن را تحویل مقامات آلمان شرقی بدهد، این واهمه در سر مقامات امنیتی شوروی شکل گرفت که ممکن است، محل دفن هیتلر به پرستشگاه کسانی تبدیل شود که عقاید فاشیستی دارند.

رئیس وقت KGB ‌در آن زمان، یوری آندروپوف بود، او با کسب موافقت از سران حزب کمونیست، اجازه یافت که یک مأموریت فوق سری را برای امحاء بقایای اجساد هیتلر و دیگر نازی‌ها به مرحله اجرا درآورد.

اسم رمز این عملیات آرشیو یا The Archives بود و به وسیله گروهی از عوامل KGB انجام شد. این عملیات در ۴ آوریل سال ۱۹۷۰ انجام شد. آنها دو پروتکل برای این عملیات داشتند. در یک پروتکل، آنها می‌توانستند با انهدام فیزیکی کل محل، مأموریت را به انجام برسانند، اما در پروتکل بعدی، آنها با نبش قبر، بایستی بقایای اجساد را بیرون می‌آوردند و نابود می‌کردند. آنها ترجیح دادند از شیوه دوم استفاده کنند. بقایای اجساد در یک کوره، در بیرون شهر شوئنبک Shoenebeck که در ۱۱ کیلومتری ماگدبرگ بود، سوزانده شد، خاکسترها جمع شد و به رود Biederitz ریخته شدند.

تنها قسمت‌هایی که از بدن هیتلر باقی ماند، قسمت‌هایی از استخوان آرواره و جمجمه او بود که به روسیه فرستاده شد. FSB شکی در متعلق بودن این قطعات استخوانی به هیتلر ندارد. در سال ۲۰۰۰، در جریان نمایشگاه جنگ جهانی دوم در مسکو، این قطعات جمجمه هیتلر که سوراخ گلوله‌ای که هیتلر با آن خودکشی کرده بود، روی آن مشخص بود، به نمایش گذاشته شد ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
تصویر قطعه ای از جمجمه هیتلر
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
کارت شناسایی هیتلر
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
گواهی تولد و غسل تعمید هیتلر

نکاتی در مورد زندگی هیتلر:

1. آدولف تنها فرزند خانواده هیتلر بود.
2. با پدرش اصلا رابطه خوبی نداشت.
3. از جاهای بن بست بشدت می ترسید.
4. انسانی فوق العاده با هوش بود به طوری که با دست چپ نقاشی میکرد و با دست راست ریاضی حل میکرد.
5. هرگز لب به مشروب و سیگار نزد.
6. دستور داد تا ماشینی ارزان قیمت بسازند که تمام مردم آلمان بتوانند استفاده کنند. (اون ماشین فولکس بیتل بود)
7. ماشین فولکس را هیتلر طراحی کرد.
8. خلبان مورد علاقه اش (بور) بود.
9. در جنگ دچار کوری موقت شد و در بیمارستان نظامی برلین بستری شد.
10. آدم سرسختی بود.

تاریخ میگه آلمانها به طرز وحشیانه ای لهستان رو اشغال کردن و مورخی هست که میگه نباید بگین لهستان باید بگین له هستان چون اونا در جنگ له شدن هیتلر لهستانیها رو دو دسته کرد یکی دسته باسوادها و دیگری بی سوادها بعد دستور داد تا تمامی با سواد ها رو قتل عام کنن تا مبادا روزی بهتر از آلمانها بشن. بعد دسته بیسواد ها رو به کار در معادن بردن.

هیتلر در کتابش میگه در طول عمرم فقط دو بار گریه کردم یکی زمانی که مادرم مرد و دیگری زمانی که آلمان در جنگ شکست خورد. در معاهده ی ورسای آلمانها حق نداشتن نیروی نظامی داشته باشن اما هیتلر دستور داده بود تا در کارخانه پرورش مرغ هواپیماهای جنگی بسازند.

هیتلر زمانی که خواب بود هیچکس جرات بیدار کردنش رو نداشت چون یه بار گروهبانی این کار رو کرده بود و اون گروهبان بدبخت رو به تیر بار بسته بودن. به همین خاطر در اواخر جنگ اکثر مناطقی که آلمانها از دست میدادن زمانی بود که هیتلر خواب بود.

هیتلر 12دانشمند آلمانی رو زندانی کرد و با یک هفته ای که به اونها مهلت داد به اونها گفت: شما باید ماشینی بسازید که در گرمای آفریقا و سرمای روسیه حرکت کنه و آب رادیاتورش در سرما یخ نزنه و در گرما جوش نیاره. اونا فولکس رو ساختند که رادیاتور نداره و موتورش در عقب قرار داره تا سرمای زمستان و گرمای تابستان روی موتورش تاثیر نذاره.

علت شرکت کردن آمریکا در جنگ این بود که هیتلر به تمامی کشورهای هم پیمانش دستور داده بود تمامی کشتی ها، ناوها و زیردریایی های کشور های بیطرف رو نابود کنن به همین خاطر یه زیر دریایی ژاپنی یه ناو آمریکایی رو زد و این بهانه ای شد برای حضور آمریکا در جنگ. و در انتها شعار هیتلر با ارتش خودش و هم پیمانهاش این بود که تا زمانی که جلو میرم پشت سرم بیائید، کشتنم انتقامم رو بگیرید، عقب نشینی کردم به من مهلت ندهید و من رو بکشید.

درس بگیر

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

درس بگیر

پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او ارتباط دوستانه ای برقرار کرد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که: شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست.
پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین دلیل به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کرده باشم.
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشکش جاری شد. زیرا او می دید که آن کارگر فقط یک دست داشت!

درس بگیر

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این پدر پابلو، یا همان کشیش بازنشسته تصمیم گرفت کمی‌ برای حاظرین صحبت کند.
او پشت میکروفون قرار گرفت و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد ...

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم!

درس بگیر

مرد جوانی به نزد "ذوالنون مصری" آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد.
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!

مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.
پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!

درس بگیر

پاشاه بزرگ یونان، اسکندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرماندهان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.

فرماند هان ارتش در حالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. اسکندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ی مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت گفت:
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟

در پاسخ به این پرسش، اسکندرنفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آنها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ام در مورد پوشاندن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

آخرین گفتار اسکندر: بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت!