روی آینه غبار نشسته است!
با انگشتانم خط میکشم تا تورا
در آن ببینم.
شاید" فاصله ما به اندازه یک خط باشد.
پنجره ای نیست در اتاق دل من تا بگشایم و دعوت کنم نور را...
قبله ای نیست برای دل من تا گویمش از نیازها!!!
کوچه خیالم بن بست و ذهنم خالی هست از یادها...
فضای سینه محبوس است !!!
چگونه کشم آه ها؟
قاب زندگی خالیست در دیوار دیروزها...
آری:" قبله گم کرده ام این روزها {{{م ه ر ن گ}}}....