دست نوشته ها دل نوشته ها

شامل: شعر -حکایت -سروده ها- داستان- عکس و قالبهای زیبا و صدها مطالب گوناگون

دست نوشته ها دل نوشته ها

شامل: شعر -حکایت -سروده ها- داستان- عکس و قالبهای زیبا و صدها مطالب گوناگون

اسکناس های قدیمی ایران سری 2



2Toman first issue of Qajar , color trial , اسکناس 2 تومان سری اول قاجار . نمونه رنگی
1Toman first issue of Qajar , color trial , اسکناس 1 تومان سری اول قاجار . نمونه رنگی
5Toman second issue of Qajar , color trial , اسکناس 5 تومان سری دوم قاجار . نمونه رنگی , Revers
5Toman second issue of Qajar , color trial , اسکناس 5 تومان سری دوم قاجار . نمونه رنگی
1Toman second issue of Qajar , color trial , اسکناس 1 تومان سری دوم قاجار . نمونه رنگی , Reverc
1Toman second issue of Qajar , color trial , اسکناس 1 تومان سری دوم قاجار . نمونه رنگی
اسکناس 1000 تومانی قاجار 1000 Toman Qajar Specimen color trial ,Revers
اسکناس 1000 تومانی قاجار 1000 Toman Qajar Specimen color trial
5 Tomans Qajar , First issue , Specimen Banknote , Color Trial
100 Tomans Qajar , second issue , specimen banknote , color trial
Eskenas , specimen, 500 Rials Reza Shah , not issued
Eskenas, Primary Specimen of 500 Rials MohammadReza Shah
Eskenas, Specimen, 500 Rials full face 1937
Eskenas, Specimen, back of 100 Rials
Eskenas, Specimen, 100 Rials Reza Shah with cap 1937,not issued
Eskenas,Specimen, 50 Tomans second issue of Qajar
Eskenas,Color trial, 20 Tomans second issue of Qajar
Eskenas,Color trial, 10 Tomans second issue of Qajar
Eskenas, Color trial, 2 Tomans second issue of Qajar
Eskenas, 2 Tomans second issue of Qajar
Eskenas, Color trial of 1000 Rials full face 1937
Eskenas, Color trial of 100 Rials full face 1937
Eskenas, Specimen, 10000 Rials, 1937,not issued
Eskenas, primary specimens of 5000 Rials of MohammadReza Shah
Eskenas, proof of 100 Rials, Reza shah, not issued, 1937

برادر


شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید
هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم
می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ,
آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری, بدون این که
دلاری بابت آن پرداخت کنید, به شما داده است؟ آخ جون, ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم
یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه
گشتی بزنیم؟"
"اوه بله, دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد, گفت: "آقا, می
شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که
توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت
اونجایی که دو تا پله داره, نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید, اما او دیگر تند و تیز بر نمی
گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش, جیمی, می بینی؟ درست
همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت
نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و
چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو, همان طوری که همیشه برات شرح می دم, ببینی."
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی
ماشین نشاند. برادر بزرگتر, با چشمانی براق و درخشان, کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی
فراموش ناشدنی شدند

شب عملیات کلاه و گلوله

شب عملیات کلاه و گلوله
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم.
از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید.
در یک لحظه کلاه از سرم افتاد.
علی داد زد: کلاتو بردار! خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست
سرم را خراش داد!.
برگشتم به علی بگویم پسر! عجب شانسی آوردم
... گلوله توی پیشانی علی فرو رفته بود

چشم درد و راهب:

چشم درد و راهب:
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای
مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و
شناخته شده می بیند.
به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز
رنگ سبز نگاه نکند.
او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام
خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین , ست لباس
اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و
البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس
نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به
تن کند.
او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."
مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان, تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه
مخارج نبود.
www

هیچوقت به یک زن دروغ نگو!

هیچوقت به یک زن دروغ نگو!
مردی با همسرش تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازم خواستن که با رئیس و چنتا از دوستاش برای
ماهیگیری به کانادا بریم"
ما به مدت یک هفته اونجا می مونیم.این فرصت خوبیه تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم پس لطفا
لباس کافی برای یک هفته برام بردار و وسایل ماهیگیریمو هم آماده کن
ما از اداره حرکت می کنیم و من سر راه وسایلم رو از خونه بر می دارم , راستی اون لباسای راحتی
ابریشمی آبی رنگه رو هم بردار!
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعیه اما بخاطر این که نشون بده همسر خوبیه دقیقا
کارایی رو که همسرش خواسته بود انجام داد
هفته بعد مرده اومد خونه , یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش بهش خوش آمد گفت و ازش پرسید ماهی هم گرفتی یا نه ؟
مرد گفت :"آره یه عالمه ماهی قزل آلا,چند تا ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون
لباس راحتیارو که گفته بودم واسم نذاشتی ؟"
زن جواب داد : لباسای راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم!!

نجار

خانه
یک نجار مسن به کارفرمایش گفت که میخواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در کنار همسر و
نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری کند. کارفرما از اینکه کارگر خوبش را از دست میداد، ناراحت
بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برایش
بسازد و بعد باز نشسته شود. نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمی بست، چون میدانستکه کارش
آینده ای نخواهد داشت، از چوبهای نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سرسیری انجام
داد. وقتی کارفرما برای دیدن خانه آمد، کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شما است،
بابت زحماتی که در طول این سالها برایم کشیده اید. نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن
خانه ای برای خودش بوده و حالا مجبور بود در خانه ای زندگی کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود

ایمان

ایمان
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که
درباره خداوند مَیشنید مسخره میکرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ
خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و
دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده
کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را
روشن کرد.آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!!!!!!!!